داستان کودکانه مورچه و جیرجیرک
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .
یک جیرجیرکی بود که توی یک جنگل از صبح شروع میکرد به آواز خوندن تا شب ، انصافا که بچه ها قشنگ می خوند . همه حیوانات جنگل عاشق صدای جیرجیرک بودند . اما خب دیگه این جیرجیرک هم هر روز صبح کارش این شده بود که میومد و تا شب آواز میخوند . بچه ها کم کم گذشت و فصل پاییز رسید . مورچه ها همینجور میگشتند و واسه تابستونشون آذوقه جمع میکردند . یک روز صبح جیرجیرکه برگشت و به مورچه گفت : وا چه حوصله ای داری تو که از صبح بلند میشی و یک دونه میزاری رو دوشت میری خونه ات و دوباره بر میگردی ، یکدونه دیگه میزاری و میای ، همینطور میری دونه دونه ذره ذره غذا و آذوقه جمع میکنی و میزاری توی لونه ات . بابا تو دیگه چه حوصله ای داری .
خوب بچه ها اگه میخواین بدونین سرانجام این داستان چی میشه می تونین این قصه رو از همینجا گوش کنین.
داستان کودکانه مورچه و جیرجیرک
برای شنیدن قصه صوتی در اپلیکشن لطفا روی دکمه صوتی زیر کلیک بفرمایید
برای شنیدن دیگر قصه های دیگه لطفا اینجا کلیک کنید .
داستانهای صوتی کودکانه