قصه کودکانه از آفتاب نترس
کاری از مرکز آموزش های فرهنگی هنری کانون
یکی بود یکی نبود ، غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود .
صبح شده بود ، خورشید داشت آرام آرام از پشت کوه های مشرق بیرون می اومد .
توی باغچه غنچه های بوته گل رز یکی یکی باز شدند به خورشید سلام کردند .
اما یکی از این غنچه ها پشت برگها پنهان شده بود .
غنچه کوچولو خیال نداشت باز بشه
بوته گل سرخ با مهربونی گفت : چرا باز نمیشی غنچه عزیزم
غنچه گفت : آخه من میترسم
خوب بچه ها اگه می خوای بدونین سرانجام این قصه چی میشه می تونین این قصه رو از همینجا گوش کنین.