داستان کودکانه عمه قزی
کاری از مرکز آموزش های فرهنگی هنری کانون
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود .
اتاق عمه قزی خیلی گرم بود . عمه قزی پاش رو زیر کرسی دراز کرده بود و پشتش هم به متکا نکیه داده بود .
ببری گربه عمه قزی یک گوشه اتاق خوابیده بود و خرخر می کرد .
قدقدا خانوم هم که مرغ عمه قزی بود یک گوشی اتاق داشت چرت میزد .
عمه قزی حوصله اش سر رفته بود . دلش میخواست با یکی حرف بزنه و درد و دل کنه ولی کسی اونجا نبود .
عمه قزی به پسرش ، عروسش و نوه هاش فکر میکرد
اونا قبل از اینکه زمستون بیاد اونجا اومده بودند .
خوب بچه ها اگه می خوای بدونین سرانجام این داستان چی میشه می تونین این قصه رو از همینجا گوش کنین.
عالی بود دستتون طلا